پایگاه افسران جوان جنگ نرم

جایی برای محکم تر کردن بند های پوتینمان...

پایگاه افسران جوان جنگ نرم

جایی برای محکم تر کردن بند های پوتینمان...

پایگاه افسران جوان جنگ نرم

★پایگاه افسران جوان جنگ نرم★
جایی برای محکم تر کردن بند های پوتینمان...

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

۱۵ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

۰۹
خرداد

مردی صبح از خواب بیدارشد و دید تبرش ناپدید شده⚒

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد؛ برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت...🔍🕵🔎


متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد...

مثل یک دزد راه می رود...

مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند...

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد!

زنش آن را جابه جا کرده بود!


مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود؛ حرف می زند و رفتار می کند!!!


📝پائلو کوئیلو



#قرار_ایستاده_ها

#قضاوت_ممنوع 


@hamedzamanimusic

  • حسین دارستانی
۲۳
ارديبهشت

گاهی دلت میگیرد...

از خودت...

از زندگیت...

از اطرافیانت...

و در درونت آشوبی به پا می شود و جنگی بر پا...

جنگی که برنده اش را خودت تعیین می کنی...

اگر اشتباه نکنی...

  • حسین دارستانی
۲۷
فروردين

تو گردان شایعه شد؛ نماز نمی خونه!


گفتن:«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»


باور نکردم و گفتم:«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.»


وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم.با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند!


توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.


ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…


لبخندی و گفت:یادم می دی نماز خوندن رو!


ـ بلد نیستی!؟


ـ نه، تا حالا نخوندم!


همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.


توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش رابا من خواند.دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.


آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد…


📿✨📿✨📿✨📿✨📿✨

#ریا

#قضاوت

#خودبرتربینی

#تکبر

#قرار_ایستاده_ها

 


@hamedzamanimusic

  • حسین دارستانی
۲۴
فروردين

دیدید که نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن می کند ودرون تنور می گذارد؟


چه اتفاقی می افتد؟


خمیر به سنگ ها می چسبد اما هر چه نان پخته تر می شود از سنگ ها جدا می شود.حکایت آدم ها هم همین است....واین سختی هاست که انسان را پخته تر می کند وانسان هر چه پخته تر می شود سنگ کمتری به خود می گیرد...سنگ ها تعلقات دنیوی هستند،ماشین من،خانه من ، کارخانه من ....آن وقت که قرار است نان را از تنور جدا کنند سنگ ها را از آن می گیرند!


خوشا به حال آنان که در تنور دنیا انقدر پخته می شوندکه به هیچ سنگی نمی چسبند!


وحال ما باید از خودمان بپرسیم در زندگی به چه چیزهایی چسبیده ایم؟


کپی از :

Anjoman20.blog.ir

  • حسین دارستانی
۱۷
فروردين

سلام.

سلامی به سلامت آقا....

آقای تنهایی ها...

آقای شیدایی...

آقایی که میداند تو را و نمیدانی اش...

آقایی که میفهمت تو را و نمیفهمی اش...

آقایی که یک عمر دستت را گرفته و و میگیرد...

آقایی که راه را برایت همواره کرده، بی آنکه ببینی... رنجی... بدی... غمی...

غم دیده ای؟

اگر دیده ای.... بدان که آن «غم» نبوده است...

غم را تعریف می کنند، نه در این عالم: دردی که با وجودش، تحمل دوری آقا را نداشته باشی و گر نباشد «بمیری»

حال...غم دیده ای؟

یا او غم دیده است که در هر لحظه ای هزاران هزار گناه کبیره از خلق الله را شاهد است و... برای پدر سخت است...

تو بدی دیده ای؟

یا او که هر لحظه به شیعیانش طعنه میزنند و نمی دانند پشت مردمانش، آقایی به بلندای فردوس قد علم کرده است...

تو، خوشبخت ترین....چرا که او به فکر توست...

یا علی مدد

  • حسین دارستانی